♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست شمس گفت سوالی دارم مولوی گفت بپرس شمس گفت بگو بدانم محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟ مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گوئی؟ شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که: خدایا خودت را به من بشناسان ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد مولوی درماند شمس روی برتافت و رفت مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید شمس گفت چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی... پاسخ این است که محمد(ص) دریانووش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد ولی جام حلاج ظرفیت نداشت تا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد آن که را اسرار حق آموختند مُهرکردند و دهانش دوختند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ از کتاب: پله پله تا ملاقات خدا
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ برعکس عمل کن! ده روز، به جای اینکه احساسِ یک آدم ضعیف و غمگین را داشته باشی. احساسِ یک انسانِ با اقتدار و قوی را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی را حس کن ـ یعنی به خودم دروغ بگویم؟!؟ چه فکر کنی ضعیف هستی و چه قوی، درهر دو صورت داری به خودت دروغ میگویی، پس چه بهتر که دروغِ با ارزشی باشد ـ این کار چه سودی دارد؟!؟ جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار میکنی سوق میدهد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سفر به دیگر سو کارلوس کاستاندا
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم با صورت بور و چشمای رنگی همیشه با لبخند نگاهم میکرد توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن اما اون بچه ها بلد نبودن عصبانی شد، سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن، گفت جوراباتونم در بیارید خشکم زده بود همه ترسیده بودن، فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد من از این همه بی رحمی بهت زده بودم فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه، اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم، گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی، حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی من فقط نگاهش کردم وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه سال دوم دبستان تموم شد، سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه، خیلی تلخ *-*-*-*-*-*-*-*-*-* رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
-----------------**-- روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت: ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟ بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟ وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند و هارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است -----------------**-- مخزن الاسرار نظامی
..♥♥.................. او گفت: آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و هَپَلی هَپو و ... و توضیح داد: هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید ..♥♥.................. محمود دولت آبادی کتاب: نون نوشتن
..♥♥.................. تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود بعضی از آدم ها انقدر خوب هستند که نباید بهشون نزدیک شد باید آن ها را از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت شاید این هم یک جور داشتن باشه آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره ..♥♥.................. روزبه معین از کتاب: آنتارکتیکا،89 درجه جنوبی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم